دیشب خواب عجیبی دیدم. در اتاقی بودم با پنجره های بزرگ شبیه به جایی که الان هستم. قرار بود نیروهای شر مرا تسخیر کنند. خواهر و برادرم هم بودند. می خواستم در اتاق را قفل کنم اما دستانم یاری نمی کرد. زودتر از من خواهر و برادرم از ینجره به فضای سبز بیرون پناه برده بودند . من مانده بودم با یک دنیا ترس از آدم های شیطان و نگرانی برای پیدا کردن قرآن کوچکی که در سفر ها با خودم می برم. حس کردم که مانع سختی پشت در اتاق گذاشته شده است. خدا را شکر کردم که به سادگی معجره می کند. وقتی به بیرون از اتاق دویدم خواهرم که جوان تر است بهانه گرفت. برادرم به اندازه یک لحظه ایستاد تا پاسخ بهانه او را بدهد اما یک لحظه غفلت کافی بود تا به دام آن ها بیافتد. به خاطر دارم دست خواهرم که احساس گناه می کرد را گرفتم و دویدم. باید پناهی پیدا می کردم . باید برادرم را نجات می دادم. می دویدم و حتی از نگاه کردن به عقب می ترسیدم. در آن همهمه مرد جوان و ساده ای را دیدم که گلدان های زیادی داشت و با مهربانی برگ های سبز آنها را نوازش می کرد. در خانه مرد جوان باز بود. ما به داخل حیاط خانه دویدیم. مرد ما را دنبال کرد. در داخل حیاط یک تخت چوبی بود با چند زن که چادر رنگی گل دار به سر داشتند و چند مرد که آرام نشسته بودند. یکی از زن ها همسر مرد جوان بود. آنها از ما ترسیده بودند. می خواستم که به آنها بگویم من و خواهرم دختر فراری نیستیم. می خواستم بگویم ما لباس و غذا نمی خواهیم . می خواستم بگویم نیرویی اهریمنی می خواهد که ایمان ما را به تاراج برد. می خواستم بگویم برادر جوان من زندانی است. می خواستم آنها را به قرآن کوچکم قسم بخورم که باورم کنند اما به یاد آوردم قرآنم را در آن اتاق کذایی جا گذاشته ام. از طرفی گره زبانم باز نمی شد و عقده اشک مجال صحبت نمی داد. یاد دعای موسی در قرآن افتادم که خدایا به من زبان رسا و سعه صدر بده که صدای ساعت بیدارم کرد. صبح با رخوت خوابی که به پایان نرسید آماده بیرون رفتم شدم. بیرون باران تندی می آمد اما من به یاد باغبان خوابم فقط سبزی خیس درختان را دیدم. در ترن پیرزنی با کت و دامن سفید کنارم نشست و بوی پاکیزگی اش چادر سفید زن جوان باغبان را در ذهنم نقاشی کرد. به چشم های پیرزن نگاه کردم. آبی شفاف بودن غباری از کهنسالی . پیرزن به من نگاه کرد و هم زمان به هم لبخند زدیم. لبخند من از سر احترام بود و لبخند او برای دلگرمی به من. انگار که بخواهد بگوید نگران نباش . همه چیز به زیبایی همیشه است. حالا در دیوانگی لندن که شهر بزرگ و شلوغی است م به معجزه فکر می کنم. احساس خوبی دارم که هم با شوق هم با حزن همراه است. خدا را شکر می کنم که هنوز می توانم خواب ببینم