Saturday, January 21, 2006

فریادرس


زمین در سوگِ آفتاب
می گرید آرام، آرام
سرد است
سرد بسانِ لبخند خشک زمستان
به تنِ یخزده گنجشک های غریب

ظلمت شب را بی رونق کرد
دیگر کسی با شب واژه ها را صدا نمی زند
شاعران عزادار شعرهای بی آغازند

زنجیرها، آواز سرداده اند
زنجیرها منتظرند

مادر بزرگ در افسانه های خوش باور هزار و یک شب
آنقدر جتسجو کرد قصه غربت خود را
که تداعی جنون شد در ذهن طاعون زده مردم
پدربزرگ بیچاره من در آرزوی یک درخت خشک شد
پدرم سکوت را در چارراه بودن خویش جا گذاشت و
فریاد زد؛ مستید مردم یا تزویر می کنید
احساس را بگویید تا درد را بیاببد
لیک شاید پدر بود که سنگینی زنجیرها را با درد آمیخت
اما مادرم با چشمان غمزده پاییزی
بیهوده با خود، شاید هم با من می خواند هر غروب
خورشید را به بیگاری نبرده اند؟

و من همدم شبهای بی ستاره انتظار
تن سپرده ام تا تو بیایی

باید بیایی
اینجا همه غریبه اند، همه تنها
همه بی درد، همه همدرد
همه خود را به خاک سپرده اند
همه اسمشان را به باد سپرده اند
همه دلشان، بهانه پول و سکه می گیرد

حقیقت دیروز مرد
من هیچ غریبه ای را ندیدم
بر سر مزار او، اشک بریزد
حقیقت چند غروبی می شد
که از تنهایی گریه می کرد

منبع عکس: خودم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home