Sunday, April 29, 2007

سپیدارها هیچ نخواهند گفت

وقتی دلم خیلی برای خودم تنگ می شود یاد شعری می افتم که دکتر مجتبی صدریای عزیز به زبان فرانسه برایم فرستاده بود. یادم است وقتی این شعر را خواندم ، از تصور غروری که به من داد مست شدم اما متاسفانه همان روز زیباترین قصه ای که نوشته بودم از حافظه کامپیوترم پاک شد و کلی غربت حسی که گم شده بود به گریه ام انداخت
یک صبح مسیر پرواز را در پیش گرفت
بی آن که بداند کدامین باد می راندش
به پیش
ولی کسی این رویداد را در دفتر روزانه اش ننگاشت

انحرافی جزئی از مگسگ کافی بود
برای بازگشت باغ قدیمی به زیر چمن های سبز

سپیدارها هیچ نخواهند گفت
تا بشناسیمشان

باریکه راه ها پرتگاه ها را می بلعید
و از فراز پرتگاه ها می گذشت
به سوی علفزارهای دیگر سو
و پرندگان همراه ساکت بودند درست زمانی که می بایست سخن می گفتند

از آن هنگام
او بر فراز گندم زار پرواز می کند
بی آن که دمی را فرو بگذارد
و حتی در راه استراحت کند
دیر زمانی است که دیگر سقوط نمی کند

4 Comments:

At Monday, May 07, 2007, Anonymous Anonymous said...

می شه اسم شاعرش رو بگید؟

 
At Monday, May 07, 2007, Blogger Sahar Maranlou said...

Motasefane nemishnasam shaeresh ro , vali hatman miporsam

 
At Thursday, May 10, 2007, Anonymous Anonymous said...

سلام وارادت خدمت استاد عزیزم خانم مرانلو!
امروز وقتی در کلاس کلینیک حقوقی متوجه شدم که تصور کرده اید بنده در مورد مسئله شخصی شمابه دانشگاه اعتراض کرده ام وشاید از این بابت نسبت به بنده نگاه مثبتی نداشته باشید از خودم خیلی ناراحت شدم که کدام رفتار من این ظن را در شما ایجاد کرده وچه باید بکنم نه به خاطر نمره واین حرفها... که واقعا خیالم از بابت ان نگران نیست همانطور که بارها این را در کلاس به دانشجویان فرموده اید بلکه از این بابت که شاید احساس امنیت علمی در شما مخدوش شده لذا بر خود دیدم که علاوه بر اعلان برائت از رفتارهای افراطی یکی از اشعار خودم را به عنوان هدیه به محضر شما ارائه کنم هر چند روحیه شعر وشاعری در یک فرد حقوقی آن هم از نوع شما خیلی مورد انتظار نمیتواند باشدولی بضاعت من بیش از این نیست لذا این شعر را که قبلا در نشریه دایره به چاپ رسیده به محضر شماتقدیم می کنم


حوا...
دراینجامن نمی مانم بیاورسیب را حوا
ز پیمانم پشیمانم بیاور سیب را حوا
ندارم طاقت ماندن دراین دشت غریبستان
پرازفریادوافغانم بیاور سیب را حوا
نه شیطانم نه حیوانم نه قدیسم که انسانم
واین را خوب میدانم بیاور سیب را حوا
خداخاک مرابامی سرشت وزد به پیمانه که من سلطان مستانم بیاور سیب را حوا
به سرقصدغزل درسینه دریایی زخون دارم
برآمد شعله از جانم بیاور سیب را حوا اگراین باغ رفت از کف نخواهم خورد افسوسی
که من خودفصل بارانم بیاور سیب را حوا
هزاران بار میرویم پس ازاین مرگ عرفانی
نه ققنوسم که انسانم بیاور سیب را حوا

ارادتمند مهدی موحدی نیا
m_movahhedinia@yahoo.com

با ارزوی بهروزی

 
At Saturday, May 12, 2007, Blogger Sahar Maranlou said...

آقای موحدی نیا

ممنون از شعر بسیار زیبایتان، مسلما یک حقوقدان می تواند شاعر هم باشد من مسلما تصویری که شما فرض کرده اید را از شما نداشته ام، فقط شوخی در سر کلاس بود متاسفم که ناراحتتان کردم

 

Post a Comment

<< Home