Saturday, December 23, 2006

آه آیینه

ببین
من در آهی سرد تکرار می شوم
آهی که هوای کسلِ آیینه را بارانی می کند
آه
که صورت پری بی پر عشقم غمگین است
آه
که در هر تکه از دلِ شکسته‌ اوآروزیی همدم انتظارست

ببین
من در امتداد یک کابوس به اینجا رسیده ام
تنگ حریص زندگی که آهنگی دارد به سوزناکی مرگ و
من هنوز چشم بر آسمان دوخته ام
شاید که باران ببارد

دیگر حتی ابرهای مسافر هم
دلتنگ بغض کویری هستند که
به روی زمین فرشته نگهبان سبزی را
به روح تنهایی سوگند می دهد
شاید که بیچارگی او را چاره ای سازد

ببین
من خسته ام
آن قدر که کوچه های غربت را رفته ام
بی آن که مأ منی خستگی تن مرا بیارآمد و
یا آن که التماس های عاجزانه مرا به غر بتم ببخشد و
یا حتی باورم به اعجاز عشق، عشقم را دریابد

2 Comments:

At Saturday, December 23, 2006, Anonymous Anonymous said...

شعر خیلی نمی خونم اما این ساده بود و به دل می نشست

 
At Saturday, December 23, 2006, Anonymous Anonymous said...

Indeed, it is a beautiful poem though I wouldn’t call it plain. I wish you could tell me where it was born and how it was created. I wish to know about the notion which parented this remarkable poem.

 

Post a Comment

<< Home