Tuesday, April 19, 2005

سرگذشت

باور کنید من خودم را دوست دارم. باور کنید با این که تنهایی و احساس غربت بیچاره ام می کند اما تا آنجا که بتوانم سعی می کنم تنهایی را به حس خوشایندی تبدیل کنم. باور کنید از کودکی با باور جادوی سیندرلا دل به شاهزاده و رویای شیرین آن به خواب می رفتم. باور کنید زمین خوردنها، انکارها، تحقیر ها مرا نمی ترساند. باور کنید پوست کلفت تر و در عین حال شکننده تر از من معجونی است که خود طبیعت هم در معمای خلق آن مانده است. باور کنید استعداد نقش آفرینی بسیار دارم. می توانم مثل یک مومن تا صبح نماز شب بخوانم، می توانم دختر، همسر و مادر خوبی باشم ، می توانم به تمام چیزهایی که آزارم می دهد لبخند بزنم، می توانم ساعتها مثل یک رقاصه با مهارت با سازهای مختلف این و آن برقصم. باور کنید که من آن چنان قصه های دردناکی را پشت سر گذاشته ام که شنیدنش اگر آدمها را به گریه نیاندازد گره ای را بر پیشانی اشان می نشاند.باید باور کنید که در این ساده زمینی خبری از مازوخیسم نیست. شاید شبهایی بوده اند که با آرزوی مرگ سر به بالین گذاشته ام یا از صمیم قلب آرزوی جایی که آزارم ندهند اما وقت سحر و سپیده امید به سازندگی ، باور فردا قلب مرا گرم کرده است.این سرگذشت من است. قصه یک زن که دوست داشت بقیه کرامت انسانی او را به خاطر بیاورند


من همه بوده ام
جست و خیز آهو بره یی
در سبزی شادِ شاد که باران می طلبید هر صبحگاه و
سبزی اش را نشخوار کرده ام با دندانهای مادربزرگ و
اما خنده زنگوله ام، پاره کرد چرتِ بزرگِ گله امان را

من همه بوده ام
پرواز ناهنجار مرغکی
در آسمانی کوتاهتر از یک سقف که
هرشب پرورانده ام در باغچه دلم آرزوی کهکشانی را
و اما عشق اوج مجنونم کرد


من همه بوده ام
قاب عکس برق انداخته ای لب طاقچه امید
که هضم کرده ام بسیار آسان پاکی آبی آسمان را
اما ظلمتی سرد که اشغالگران در وزنهای غریبه گی شعر می سرودند و
هم خاکانم می خواندند کودکان این بوم را با شعر واژه های آنان،
حجره داران فلسفه را بر کلاه مردم می نگاشتند
دین را تاریخ و عرفان را افسانه می انگاشتند
دستمالهای سپید مادرم قلب دزدی را دزدید
از آن پایان هیچ نداشت جلوه ای در نظرگاه من آسمان خاکستری

من همه بوده ام نگاه افسونگر زنی که
در تنگخانه فریب لحظات لذت را بارها چرخیده ام و
اما شامگاهی در ستیز دو نگاه مغلوب شده ام و
دیگر هیچ زمان چشمهایم را نگشوده ام

من همه بوده ام لالایی خسته مادر
که شبِ یلدا بر بیتهای ناموزونش
افزوده می شد قافیه های دردِ فزونش و
اما آن هنگام که دماغ مادر را قلقلک می داد
انگشت شوخ مرگ، مادرم
لالایی را دفن کرد در زمین فراموشی


من همه درد هستم و بس
که درد را تنها با درد اندازه می گیرم و
عشق را نیز با درد
نمادم همه خانه ای ست تاریک و روشن
که خانواده پرجمعیت درد قهقهه می زنند
در آن بر حقارتِ صاحبخانه شان
نمودم همه چین و شکن پیرزن روستایی ست
که پشمهای کم رنگ گذشته را می ریسد
بر دوک عادت می پیچد و
از آن افسانه ای برای یتیمان درد می بافد

5 Comments:

At Thursday, April 21, 2005, Anonymous Anonymous said...

az in ke yek adam hame cheez o baraye hame mikhad na faghat khoodesh mishe dars gereft . man az to dars migiram sahar

 
At Friday, April 22, 2005, Blogger Sahar Maranlou said...

salam ,

v man ba kalamat ghashangh e to ke nemishenasamet yad migheram ke admha mitoonand ba yek jomleye sadeh tamame khasteghiaha ro beder konanad!

Mamnonam...

 
At Monday, April 25, 2005, Anonymous Anonymous said...

salam
khoda ro shokr ham man shoma ro mishnasam ham shoma man ro ... pas khaste nabashid ... omidvaram bad nagzare oonja ... deletoon ham vase hichie inja tang nashe( ajab harfe mozakhrafi zadam khodam do rooz miram shomal depress misham)
ye tashakore kheili bozorg bedehkaram babate inke yadam dadid too mordabe kanoon namoonam ... kami oomadam biroon az oonja va daram karaye dige mikonam ... projecte UNICEF o Chatr tamoom shode darim ye project dige midim baraye edame hamkari ... do se jaye dige ham hastan ke mikhaim bahashoon kar konim ... barname rizi esteratejicemoon ham aghaye neshat zahmateshoi keshidan ... inam akharin akhabre az chatre koochoolye ma ...
dele hame tang shode baratoon zemnan bishtar fekr mikonam mibinam email ro vase hamin chiza gozashtan ...FARHANGESH JA NAIOFTADE MOTEASEFANEH!!!!!!!!

 
At Monday, April 25, 2005, Blogger Sahar Maranlou said...

Salam Faraz,

Mamnon az ersale nazar. tajrobeye chatar ba UNICEF khaili ziba va arezmand e... be to va bagheye bacheha tabrik migham.

khoshhalam ke dari to jameye madani faal tar shodi.

Be hame bacheha az tarafe man yek salam bozorg bereson,

 
At Saturday, October 15, 2005, Anonymous Anonymous said...

I still haven't read this one, but someday I will.... nice blog though.

 

Post a Comment

<< Home