Tuesday, March 08, 2005

خدای من



خدای من، یک حس آشنا که هم مرا به میهمانی وهم و رویا پیش می راند و هم به عزلت سکوت فرا خواند کنج نشین این اتاق غمگینم کرده است.خدای من، تو حتما اینقدر بزرگ هستی که تنهایت را ساده و قابل درک می کند اما من که خیلی ها می گویند بسیار به تو شبیه هستم نه اینقدر کوچکم که تنهایی مفهومی برایش نداشته باشد نه آنقدر بزرگ که خودش جای تنهایش را بگیرد.خدای من، نمی دانم که بعضی وقتها آنقدر دلت گرفته است که حتی نفهمی دلتنگی واقعی چه معنایی می دهد متل من که امشب دلم هوای رویاهایم را کرده است.خدای من، تا آن لحظه که از زیر دورازه ای که هیچ کجا را به هیچ کجا وصل می کرد نگذشته بودم , معنای با رویا زیستن را تجربه نکرده بودم. من پاک بودم . پاک پاک . من کودک بودم . پر از وسوسه بازی کردن و فریاد کشیدن. من خودم شده بودم. مثل سادگی زن روستایی که در انتظار سفره حقیرش برکت آروزهایش را با مردی تقسیم می کند. مردی که سالهاست فراموش کرده زنی هر شب آرزوهایش را به رخ او می کشد. خدایا زیر آن دروازه خودم شده بودم . همان دخترکی که دیوارها وسوسه های تنهایش را کرور کرور بر خود تلنبار می کرد بدون آن که از فرو ریختن بترسند .خدایا من خودم شده بودم. مثل وقتی که بر فراز اسب کهربایی اندیشه حتی جرات می کنم تا به شبهای روشن برای زمین تاریک بیاندیشم.خدایا من خودم شده بودم و تو به من نگاه می کردی. از بلندای ستونی که گستاخانه آسمانت را شکافته بودی به چشمهایم زل زده بودی و در همان لحظه بود که به یاد تو کای غمگین در قفس افتادم که با چشمهای باز در حسرت جنگل مرده بود. خدای من، امشب همان توکای غمگینم که دلم می خواهد به خاطر رویاهایم بمیرم اما ترسو تر از آن هستم که با چشمان باز به استقبال مرگ بروم

1 Comments:

At Thursday, March 31, 2005, Anonymous Anonymous said...

This comment has been removed by a blog administrator.

 

Post a Comment

<< Home