Sunday, June 11, 2006

بغض مجسم



امشب با دست خیا ل
سنگینی احساس را می نشانم
بر شانه های زخمی یک قلم
تا بخواند چنان
از ژرف سرخِ من، تو او که نامش را نمی دانم
بلغزد چنان بر تنِ سپید این بی صدا که
ندایش بلرزاند شیشه اشک تو را

او آبستن هوس نزدیکی با احساس است
مادر جاودانگی و پدر تنهایی
او می تواند حماسه بسازد آن چنان
که تو از تاریک خلوتی به
فتح قلعه عبوس فردا خوانده شوی

بگذر با حسِ عشق
از این افقِ ملال انگیز، هان ای مرغِ مهاجر

بخوان مرثیه های مرگِ پویش امید
خروش عشق را، هان ای بغض مجسم


1 Comments:

At Sunday, June 11, 2006, Anonymous Anonymous said...

Sunset makes me feel sad.
A flying dove gives me hope.
Hope is what I’m living on.
A flower gives me aspiration.
Rainbow is beautiful.

 

Post a Comment

<< Home