Tuesday, May 29, 2007

افسانه

نه! این افسانه
ضربان قلب های مریض نیست
حقیقتی دارد،اندازه فریبندگی شکوه
گذشته ای دارد، اندازه تاریخ فقر
دیباچه اش شاید قبل از من و تو نگاشته شده باشد
به خونِ نیاز، باور گرسنگی ، عشق به آرزو
با حسِ هنوز غریبه گی ، آن سان که سیاهی زاغکی
در جلوه نمایی رنگریزه های بدیع طاووسی به حقارت می نشیند

نه! این افسانه
هق هقِ کودک ایمان نیست
آن جا که در طبقِ ریا،هزار پیشکشی دل آزار،هزاران کرورِ ذلت بار
در معبد خدایان باطل شان،از سر معامله با بازوان سپید زنی
آن سوی مرز اخلاص ، تهٍ گودال سقوط طاق زده می شود

نه! این افسانه، افسانه نیست
شاید سرگذشت چند همنامی باشد
که هنوز حروف اسمشان را به حراج نگذاشته اند0
که باور ابراهیم را
درنام شان تصور ذهن های مریض نپنداشتند

Wednesday, May 23, 2007

ماندن یا رفتن؟ مساله این است

بعضی وقت ها که کار کردن در کشوری که دوستش دارم خیلی سخت می شود، وقتی آدم هایی که رویشان حساب می کنی برای نام و شهرت با هم می جنگند، وقتی خشونت و توهین و برچسب زنی ابزار اصلی کسب هویت می شود، وقتی روشنفکری به معنی تعداد ایسم هایی است که آدم ها حفظ کرده اند، وقتی مجبور هستی حتما دکتری بگیری تا بیشتر آدم حسابت کنند، وقتی حسرت لحظه ای تمرین کودکی به دلت می ماند اما از ترس آبرویی که بر باد می دهی باید ماسک آدم جدی حسابی را به صورت بزنی، وقتی زنی را جلوی صورتت برای بد حجابی می زنند و تو که اسمت فعال حقوق بشری است حتی جرات نمی کنی نزدیک شوی چون تهدیدت می کنند که اگر بایستی باید به بازداشتگاه بروی، وقتی احساس امنیت به مهمترین نیازی تبدیل می شود که به آن احتیاج داری ...مهمترین سئوال این می شود که چرا نسلی مثل من که فرصت رفتن را دارند ترجیح می دهند در جایی بمانند که جوانی اشان را با دردهایی می آمیزد که مثل زخم کهنه تا همیشه با آنها باقی می ماند

Monday, May 21, 2007

حقوق بشر و دین

هفته پیش چند روزی درگیر کنفرانس حقوق بشر و دین بودم که دانشگاه مفید قم برگزار کرد. این کنفرانس از چند جهت برایم اهمیت داشت: اول اینکه به عنوان کسی که حقوق بشر خوانده و حوزه مورد علاقه و فعالیتش هم مربوط به حقوق بشر است، دوست داشتم که بدانم قرائت درون دینی از حقوق بشر در ساختاری ضد لیبرال چگونه است. مخصوصا علاقمند بودم بدانم در دانشگاه مفید قم که هم به حوزه نزدیک است و هم به دانشگاه چگونه این قرائت مطرح می شود. دوم اینکه اعتقاد شخصی خود من هم این است که باید حداقل استانداردهای حقوق بشری را بر اساس گفتمان بین المللی قرار داد ولیکن باید به تنوع فرهنگی و دینی هم در ظرفیت سازی برای اجرای حقوق بشر توجه کرد. بنابراین برایم مهم بود که بدانم چقدر توجه به رویکردهای قومی، مذهبی ، فرهنگی و اجتماعی می تواند در تضعیف یا تقویت استانداردهای بین المللی موثر باشد. سوم هم اینکه برگزار کنندگان همایش دوستانی بودند که تلاششان برای برگزاری کنفرانس برایم خیلی اهمیت داشت. آقای دکتر ادیب که دبیر کنفرانس بود، دکتر نوری که معاون مرکز مطالعات حقوق بشر دانشگاه مفید قم است و همکارانشان آنقدر نازنین و مثبت هستند که فرد یا سازمانی نیست که بعد از یک بار دیدنشان نخواهد به نحوی با آنها همکاری داشته باشد. در طول کنفرانس این فرصت را داشتم که با پروفسور مک لین، حسن حنفی، محمد متر و ادوارد عالم که با هم امامزاده صالح هم رفتیم و بحث جالبی در مورد مذهب و جامعه مدنی داشتیم ، آشنا شوم. مقالات داخلی را جز دو سه مقاله خیلی نپسندیدم. خصوصا مقاله ای بود از قم که حتی شنیدنش تحمل و صبر مدنی بسیار می خواست. نویسنده مقاله اعتقاد داشت که عدالت یعنی به هر کسی حقش داده شود و حق یعنی امتیازی که باعث کمال انسان شود. من از او پرسیدم که مفهوم مخالف ادعایش این است حق بشر امری غیر قابل انکار نیست که به همه تعلق بگیرد بنابراین هر لحظه این امکان وجود دارد که فردی مثل او که به خود اجازه تفسیر اراده شارع مقدس را می دهد، ادعا کند که چنین حقی باعث کمال انسان نیست و آن را از انسان سلب کند. به او گفتم که مقاله اش حتی بر خلاف حداقل باورهای حقوق بشر اسلامی است. افسوس خوردم که نمی شد در کنفرانس از برخی از صاحبنظران داخلی که قرائت های درون دینی و مبتکرانه ای از حقوق بشر دارند مثل محسن کدیور و عماد الدین باقی بهره جست. به نظرم کدیور یکی از معدود پژوهشگرانی است که در سال های اخیر توانسته است مقالات مستند و ارزشمندی در خصوص حقوق بشر و دین ارائه کند. با این وجود به نظرم دانشگاه مفید گام ارزشمندی برداشته است. گفتگو در خصوص حقوق بشر و دین حتی اگر تلاشی برای توجیه شبهات دینی در خصوص حقوق بشر باشد باز به نظرم می تواند در جهت ظرفیت سازی دینی برای تحمل گفتمان بین المللی حقوق بشر در حوزه تلقی شود به همین دلیل بسیار قابل توجه و تقدیر است

Monday, May 07, 2007

بی آرزو

می خواست با صدای موسیقی خستگی در کند. اما صدای بلند گو ها در نمی آید . به صدای بلندی احتیاج داشت که بر جانش بنشیند. بعضی وقتها این جوری می شد. فقط موسیقی می خواست. از آلبوم های مختلف قطعاتی را دوست داشت گوش می کرد. حالا قطعه ای بی کلام او را در رویایی شیشه ای به گیر انداخته بود. خود را در ساحل دریایی می دید در حالی که دستهایش را باز کرده است و به آسمان نگاه می کند . انگار که بخواهد به صورت خدا زل بزند. انگار که خدا بخواهد او را مثل یک شی بی وزن بالا ببرد. احساس می کرد نور با تنش می رقصد. احساس می کرد در برابر دریایی که نه آبی است و نه سیاه زانو زده است. دستهایش را گشوده است ، سرش را پایین انداخته و اجازه داده است تا نور با تن او آرام برقصد. احساس می کرد سبک و سبک تر می شود. احساس می کرد که هیچ چیز نمی تواند او را بر روی زمین نگه دارد. احساس می کرد هیچ چیز نمی تواند جای این جاذبه قدرتمند را بگیرد .. جاذبه ای که او را به سوی آسمان می کشید. به این لحظات که می رسید به گریه می افتاد و تازه می فهمید که واقعاً زانو زده است. گریه او به هق هق همراه می شد. نمی دانست برای چه گریه می کند فقط می دانست که آدمها برای چیزهایی گریه می کنند که آنها را می خواهند اما آنها را ندارند. درد او این بود که آرزویی برای طلب کردن نداشت