Saturday, December 30, 2006

مرگ دیکتاتور

صدام حسین شصت و نه ساله به جرم جنایت جنگی امروز صبح به دار آویخته شد. حکم اعدام او پنجاه و شش روز پیش به جرم دستور برای کشتن صد و چهل و هشت عراقی شیعه مذهب صادر شده بود. صدام موقع اعدام نپذیرفت که سر و چشمش پوشانده شود. فقط با صدای قرآن که قبل از اعدامش خوانده می شد به گریه افتاد و وقتی از او پرسیدند که می تواند تقاضای خود را قبل از مرگ عنوان کند گفت که هیچ چیز نمی خواهد. هنوز تصمیم گرفته نشده است که جسد صدام کجا دفن شود. احتمالا دولت عراق محل دفن را حتی از خانواده صدام حسین که عمدتا عراق را ترک کرده اند،پنهان خواهد کرد. حالا دیکتاتور خوابیده است. نمی دانم آیا دیکتاتورهای دیگرجهان با دیدن سرانجام صدام حسین حتی برای لحظه ای به خود آمده اند یا نه؟ حتی نمی دانم که مردم عراق چه احساسی دارند؟ خبرها می گویند که عراقی ها نسبت به اعدام وی واکنش مثبت نشان داده اند. دولت عراق قبلا ادعا کرده بود که اعدام صدام حسین خواست مردم بوده است و آمریکا هیچ نقشی در آن نداشته است... بهر حال صدام حسین امروز به دار آویخته شد . دولت ایران قبلا از حکم اعدام او استقبال کرده بود. یادم می افتد موقع جنگ ایران و عراق. یادم می افتد هر روز صبح سر صف مدسه شعار مرگ بر صدام می دادیم. یادم می افتد وقتی محمد رضا پسر همسایه امان که جوان بود شهید شد، در دلم آرزو کردم تا صدام بمیرد. اما حالا واقعا نمی دانم از مرگش خوشحال هستم یا نه. اعدام هیچ وقت خوشحالم نکرده است. حتی اگر اعدام یک دیکتاتورباشد. البته این احساس ناشی از موضعی است که نسبت به مجازات اعدام دارم.نظر شخصی من حداقل به عنوان کسی که حقوق بشرمی داند مجازات های جایگزین اعدام است حتی برای جایتکاری مثل صدام حسین. شاید اگرصدام تا ابد حبس می شد هم خودش بیشترعذاب می کشید و هم آیینه ای می شد برای سایر آقایان و خانم های دیکتاتور
تلنگر: جالب است که وقتی خاطرات جنگ ایران و عراق را مرور می کردم یاد بمباران ها، پناهگاه مدرسه و ...زنده شد. یادم افتاد که در کمک های مدرسه امان به جبهه چند کمپوت میوه به من داده بودند تا کادوپیچش کنم و در آن با انشای خوب شعری برای رزمندگان بنویسم، اما من محتوی کمپوت ها را خوردم و آن ها را پر از سنگ ریز و کاغذ کردم. یک نامه هم نوشتم که ببخشید آقای رزمنده،نمی توانستم برای خوردن کمپوت ها صبر کنم تا مریض شوم... الان به این خاطره می خندم اما موقع جنگ هر وقت کسی شهید می شدیا اخبار جنگ را پخش می کردند به شدت وجدانم درد می گرفت... یادم است تا چند ماه پولهایم را جمع می کردم و پنهانی کمپوت می خریدم و به عنوان کمک از طریق مسجد محل برای جبهه می فرستادم

Thursday, December 28, 2006

پرسش

خدایا
من خاکی تر از خاک را با کدام آتش آموختی
که من نه ابراهیم بودم و نه من

شاید هم بدان هوسم در آتش افروختی

بازی شب یلدا

در سیبستان خواندم که آقای جامی در مورد بازی یلدا نوشته اند. چرایی اعترافات وب لاگی را تحلیل کرده اند. من هم با اینکه خیلی اهل گشت و گذار در وبلاگستان نیستم بعد از خواندن یکی از اعترافات شب یلدایی به جنس متضاد اعتراف وب لاگی با آن چه در عالم حقیقی اتفاق می افتد علاقمند شدم. وب لاگ های زیادی را خواندم تا اعترافات نویسندگان را کشف کنم اما یافته های من کمی با آنچه سیبستان نوشته است، متفاوت بود: به نظرم این بازی توسط وب لاگ انگلیسی بسیار هدفمند و خلاق طراحی شده است برای اینکه نوع جدیدی از ارتباط انسانی را در فضای مجازی می سازد.ارتباطی که وسوسه عبور از محدودیت های جامعه اطلاعاتی را دارد. البته بسیاری از وب لاگ های ایرانی از مدلی که مبتکرایرانی بازی و مخصوصا پنج نفر اول ارائه کردند، الگو برداشته بودند. مثلا آنها از زبان طنز برای گفتن ناگفته ها استفاده کردند و این باعث شد خیلی ها هم از همین زبان استفاده کنند. به همین علت شوخی ترس از سوسک با اینکه ممکن است یکبار خواندنش خواننده را به خنده بیاندازد، در وب لاگ ها آنقدر تکرار شد که دیگر اصلا خنده دار به نظر نمی رسید یا اینکه خیلی ها به جای از خود از کودکی گفتند. به همین علت اعترافات در خیلی از موارد شبیه هم بود و حداقل خلاقیت ممکن در ارائه بازی بکار برده شده بود.- بسیاری از وب لاگهایی که دیدم در بازی شب یلدا که به اعتراف شب یلدا تعبیر شد مواردی را ذکر کرده بودند که به شدت خصوصی بود. اموری که در بسیاری از جوامع با مردمی که قابل شناسایی نیستند تقسیم نمی شوند نه به این خاطر که اخلاق و وجدان عمومی را جریحه دار می کنند بلکه صرفا به علت احترام به حریم خصوصی فرد گوینده یا نویسنده. حالا چرا این اتفاق در وب لاگ های ایران زمین نه سنتی نه مدرن می افتد به نظرم برای همین پارادوکسی است که داریم. این اعترافات نوعی فریاد زدن من متضاد ، من متفاوت بود. منی که که نویسنده دوستش داست و می دانست خواننده هایش هم دوستش خواهند داشت برای اینکه با هنجارها متفاوت بود. برای اینکه در تضاد با تصویری بود که ممکن است خواننده ازاعترافی داشته باشد که منتشر می شود.به نظرم اعترافات کمی بودند که نویسنده خودش را آنچنان که بود معرفی کرده بود، نه آنچنان که می خواست. منظورم این است که نویسند نه اغراق کرده بود که قهرمان بسازد، نه خودش را دست انداخته بود که فاصله با خوانندگانش را از طریق تحقیر خودش کم کند. بسیاری از اعترافات جنسی بودند یعنی به نحوی به مسائل جنسی مربوط می شدند. کلا قضاوت ارزشی در این مورد ندارم. فکر می کنم نیازهای جنسی بعضا سرکوب شده حتی به زبان طنز درصدد اثبات خودش است. به هر حال این بازی فوق العاده بود برای اینکه نسل جدیدی را معرفی کند. نسلی که فضای اجتماعی جدیدی را از طریق شکستن فضای موجود ایجاد می کند. نسلی که کسب هویتش با انکار هویتی است که دارد. نسلی که اعتراضش حتی دامن خودش را می گیرد. نسلی که تحقیر می کند. نسلی که هم ژست می گیرد هم متواضع است. نسلی که خلاقیت دارد اما ترجیح می دهد دنبال کند. نسلی که ادعا می کند. نسلی که جرات دارد و نسلی که می تواند فریاد بزند

Wednesday, December 27, 2006

شهر نامهربون من تهران

چند روز پیش باد سردی می وزید. کنج دیوار ساختمون یکی از مراکر خرید تهران منتظر تاکسی بودم و از گرمای شیرینی که گرسنگی موقع ناهارم رو آروم می کرد، لذت می بردم اما دیدن گربه ای که از سرما به گوشه ای خزیده بود، غم رو به دلم نشوند. خم شدم و تکه ای از شیرینی رو به حیوون بیچاره دادم. اینقدر گرسنه بود که با سرعت شیرینی رو بلعبد. تکه ای دیگه بهش دادم و اون با ولع اون رو قاپید. وقتی دندون هاش به نوک سرد انگشتهام می خورد، گرسنگی شو بیشتر احساس کردم. آروم وسط پیشونی شو رو نوازش می کردم که سرش رو بالا آورد و با چشمهای مخملی اش بهم نیگا کرد. حس عمیقی تو چشمش بود که قلب منو می لرزوند. به قول کتاب شاهزاده کوچولو اهلی خودش کرد. تاکسی منتظرم بودم. باید می رفتم.اما از وقتی سوار تاکسی شدم تا حالا که چند روز گذشته وقتی یاد نگاش می افتم، دلم از خودخواهی آدمها که زمین خدا رو فقط برای خودشون می خوان، به تنگ می آد. درسته که تو این سرزمین اینقدر آدمها مساله دارن که حتی حرف از حقوق سایر موجودات زنده واسه خیلی ها مسخره به نظر می رسه اما من یکی اعتقاد دارم دفاع از حقوق آدمها به معنای انکار حقوق سایر موجودات مخصوصا حیوانات نیست. تو شهر نامهربون من تهران که بعضی ادعا می کنن شهر اخلاقه، سگ ها رو کشتن چون می گن نجسن. بدون اینکه کلام خدا رو خونده باشن، بدون اینکه بیاد بیارن یار اصحاب کهف که سیصد سال از اونها پاسداری کرد، سگ بود. تو شهر نامهربون من نهران، گربه ها از فاصله سیصد کیلومتری آدمها فرار می کنن. جنازه اونها بعد از تصادف با ماشین ها اینقدر تو خیابون می مونه که با سنگفرش خیابون یکی بشه. تو شهر نامهربون من تهران، گوسفند ها رو به بهانه ذبح اسلامی دست و پا بسته رو زمین مثل فیلم های وسترن می کشن، آب داده و نداده با چاقوی کند گلوشو اینقدر می خراشن تا جونش با هزار درد و عذاب در بیاد. اینها نمی دونن که گوشت حیوونی که به آدمها حلاله اگه با زجر آماده بشه، شهوت و حرص و عذاب می شه. اینها نمی دونن که هزار راه دیگه هم است که هم تکلیف دین رعایت بشه و هم حیوون بیچاره اینقدر عذاب نکشه. مهدی برادرم سالهاست که می خواد کاری واسه حیوونها بکنه اما آدمهای شهر نامهربون من تهران حتی از شنیدن زجرهای حیوانات بیچاره به خنده می افتن و احتمالا به سلامت قلب آدمی که نگران اونهاست، شک می کنن

Sunday, December 24, 2006

بیشتر تبریک ، کمی هم تسلیت

نکته اول اینکه بعد از تصویب قطعنامه شورای امنیت علیه ایران خیلی ها اصلا نفهمیدند چه خبر است. خیلی ها خوشحال شدند چون به قولی حق مسلم سیاست های آقای احمدی نژاد را تحریم بین المللی علیه دولت او می دانستند، خیلی ها هم از دست استکبار جهانی بیشتر به حرص در آمدند و پیمان بستند که مشت های خود را محکم تر بر دهان استکبار بزنند و اما شهروندانی هم مثل من بودند که غمگین شدند. بیشتر به این دلیل که مردم هزینه سنگین تحریم های بین المللی را می پردازند. وقتی سالها عراق تحت تحریم اقتصادی بود، خانواده بعث صدام حسین ککش هم نگزید ولی کودکان در بصره، نجف و کربلا به علت نبود داورهای مورد نیاز جان می باختند. از طرفی ناکارآمدی دیپلماتیک دولت آقای احمدی نژاد در مذاکرات بین المللی ناراحتم می کند. اینقدر اهمال کردند که قطعنامه علیه ایران صادر شد. حالا هم بعید می دانم از راهی که کمترین هزینه را برای مردم داشته باشد به راه حل بیاندیشند. مثلا تا حال که خبری از شکایت به دیوان بین المللی لاهه نشده است
نکته دوم را به بهانه تبریک سال نو میلادی می نویسم. گذشته از تبریک صد سال به این سالها، میلاد مسیح اتفاق مبارکی است که باید پاس داشته شود نه تنها از منظر مذهب بلکه از منظر اخلاق ، عرفان و تاثیری که بر تاریخ بشریت داشت. من که حس عجیبی به عیسی مسیح دارم. این حس وقتی قوت گرفت که کلیسای سرخیابان ویلای تهران را کشف کردم. بهتر بگویم نقاشی از مسیح در کنجی از این کلیسا تمام حواسم را به خود جلب کرد. در این نقاشی رنگ و روغن که اتفاقا ابعاد بزرگی هم ندارد، صورت عیسی هزار تکه شده است. در هر تکه از صورت او می توان هم عشق، هم تسلیم، هم صبر و هم مبارزه را دید. عاشق این نقاشی هستم و بارها به تماشایش نشستم. از آن بعد هر جای دنیا که می روم دوست دارم کلیساهای کوچک و غریب را پیدا کنم تا شاید دوباره تصویری از او محسورم کند

بازار کساد اندیشه

یکی از دوستان که جامعه شناس صاحب ذوقی است و چند سالی می شود که ترجیح داده است به جای استادی دانشگاه های آمریکایی در ایران فعالیت کند ، سخنرانی یکی از اساتید صاحب نام حقوق را برایم فرستاد. به نظرش این استاد ایرانی که خیلی ها از تصور نامش به تعظیم می افتند، حداقل در آن موردی که ما مقاله اش را خواندیم، خیلی هم باسواد نرسیده بود. با خواندن صحبت های استاد یاد درد همیشگی کسادی بازار اندیشه در کشورمان افتادم. اینکه در بسیاری از موضوعات اگر هم ادبیاتی تولید شود باز ترجمه صاحبان اندیشه فرنگی است که آنهم متاسفانه چند دهه ای از بازار اندیشه امروز جهان عقب تر است.اینکه بسیاری از استادان کشورمان تلاش قابل توجهی برای به روز کردن دانش خود نمی کنند چه رسد به تحقیق و تفحص برای تولید اندیشه بومی. فکر می کنم اگر ساعاتی را که یک استاد دانشگاه هموطن صرف کسب دانش از جمله خواندن می کند را با ساعاتی که استاد همتای غیر ایرانی صرف توسعه دانش شخصی می کند مقایسه کنیم، یکی ازمهمترین دلایل کسادی بازار اندیشه دستمان می آید. موضوع بعدی به نظرم این است که تقاضای بیشتری برای عرضه دانش ترجمه شده به جای دانش بومی وجود دارد. هیجان نام های بزرگ خارجی، خصوصا اگر فیلسوف و اقتصاد دان پنجاه سال پیش باشند و ایسم ها ی آنچنانی همچنان زنده است. خیلی ها دوست دارند حتی وقتی از طرز پخت آبگوشت و طنی حرف می زنند شاهدی از دکارت بیاورند حتی اگر صغری این مقایسه هیچ ربطی به کبرایش نداشته باشد. البته متاسفانه این مساله هم مثل موارد دیگرعقب مانده است. مثلا چند روز پیش در بازار کتاب در مورد اثری در خصوص نئولیبرالیسم می پرسیدم که نتیجه نداد. چند کتاب پبدا کردم در مورد لیبرالیسم که سال گذشته در ایران منتشر شده بود اما خود کتاب ها در دهه شصت و هفتاد میلادی نوشته شده بود. از طرفی فرار از ساده نویسی مانع دیگری است که در تولید اندیشه بومی وجود دارد. انگار هر چه اثر سخت تر و غیر قابل فهم تر باشد نویسنده باسوادتر است

Saturday, December 23, 2006

آه آیینه

ببین
من در آهی سرد تکرار می شوم
آهی که هوای کسلِ آیینه را بارانی می کند
آه
که صورت پری بی پر عشقم غمگین است
آه
که در هر تکه از دلِ شکسته‌ اوآروزیی همدم انتظارست

ببین
من در امتداد یک کابوس به اینجا رسیده ام
تنگ حریص زندگی که آهنگی دارد به سوزناکی مرگ و
من هنوز چشم بر آسمان دوخته ام
شاید که باران ببارد

دیگر حتی ابرهای مسافر هم
دلتنگ بغض کویری هستند که
به روی زمین فرشته نگهبان سبزی را
به روح تنهایی سوگند می دهد
شاید که بیچارگی او را چاره ای سازد

ببین
من خسته ام
آن قدر که کوچه های غربت را رفته ام
بی آن که مأ منی خستگی تن مرا بیارآمد و
یا آن که التماس های عاجزانه مرا به غر بتم ببخشد و
یا حتی باورم به اعجاز عشق، عشقم را دریابد

Friday, December 22, 2006

دسترسی به عدالت

دو سالی می شود که خیلی به حق دسترسی به عدالت علاقمند شده ام. البته بیشتر به مفاهیم وکالت حقوق بشری ، وکالت برای فقراء و کلینیک های حقوقی. هر چه بیشتر در مورد این مفاهیم که در ایران خیلی جدید هستند، می خوانم بیشتر احساس می کنم که باید بیشتر بدانم. نکته کلیدی حق دسترسی به عدالت این است که عدالت مفهومی لوکس برای صاحبان قدرت است و گروههای آسیب پذیر اجتماع به علت عدم دسترسی به کسانی که قانون را می شناسند از ایفای حقوق خود باز می مانند. البته طرح ملی حقوق بشر که توسط دفتر عمران سازمان ملل متحد و هشت دانشگاه و سازمان ملی دنبال می شود بحث کلینیک های حقوقی را مورد اشاره قرار داده است اما متاسفانه فقط به مشاوره های تلفنی اکتفاء کرده است. یکی از بهترین مثال های موفق در دنیا برای بحث وکالت برای فقراء آفریقای جنوبی است که در دوران آپارتاید برای توانمند کردن سیاه پوستان کارکرد زیادی داشته است. کسی که در آفریقای جنوبی این بحث را آغاز کرده است و در دنیا به عنوان پدر بزرگ کلینیک های حقوقی صاحب نام می باشد پروفسور دیوید ماسون است که چند ماهی می شود کار کردن با او را تجربه می کنم. آدم فوق العاده ای است که شاید به زودی برای انتقال تجربه به ایران بیاید. البته قرار است به زودی با گروهی از دانشکده های حقوق دانشگاههای تهران، شهید بهشتی ،مفید، آزاد و کانون وکلاء برای بازدید تجربه آفریقای جنوبی به دوربان برویم. امیدواریم که این تبادل تجربه بتواند به حساس سازی جامعه حقوق کشور نسبت به مفهوم عدالت اجتماعی کمک کند. اخیرا هم مرکز مطالعات حقوق بشر دانشگاه مفید تصمیم گرفته است که برای اولین بار درس کاروزی حقوقی را به دانشجویان حقوق خود معرفی کند. از آنجایی که شانس این را پیدا کردم که آموزشگر این درس باشم آن را خیلی شبیه به واحد درسی کلینیکی حقوقی طراحی کردم که در دانشگاههای دنیا بیشتر از پنجاه سال است تجربه می شود. به نظرم حق دسترسی به عدالت این ظرفیت را دارد که به یک بحث کلیدی برای توانمند سازی گروه های آسیب پذبر در کشورمان تبدیل شود

Thursday, December 14, 2006

کنفرانس های وطنی

در تهران برف می بارد. باید به دانشگاه شهید بهشتی بروم. به یکی از اساتید دانشکده حقوق زحمتی داده ام و باید برای دیدنش به دانشگاه بروم. از آنجایی که آقای استاد تلفنی برای کنفرانسی در زمینه ... دعوت کردند، خودم را موظف می دانم که کمی تا قسمتی در کنفرانس شرکت کنم. دو سالی می شود که در کنفرانس ها و برنامه های وطنی شرکت نمی کنم، نه اینکه کلاسم بالا رفته باشد نه اصلا اینطور نیست بلکه از حرفها و چهره های تکراری خسته شده ام. از قیل و قال، از کسب هویت کردن با توهین، از خشونت کلامی، از برچسب زنی، از من من کردن ...از اینکه بعضی کنفرانس ها فقط برای هزینه کردن بودجه های ملی و بین المللی است.... خلاصه بعد از دو سال افتخار این را دارم که ساعتی را در کنفرانس وطنی بگذرانم. سالن شلوغ است. باز هم همان چهره های آشنا را می بینم . البته خیلی ها هم هستند که نمی شناسمشان. چند نفر حقوقدان از فرانسه آمده اند. خانمی از ایران صحبت می کند. حرفهای بدی نمی زند اما به قدری کلمه من را در جملاتش استفاده می کند که دلم می خواهد به او بفهمانم که همه او را می بینند اینقدر لازم نیست خودش را فریاد بزند. بعد نوبت می رسد به پرسش و پاسخ. مثل همیشه سخنرانی به جای پرسیدن سئوال و البته سئوالاتی که اصلا مرتبط با بحث نیست. یک نفر از شرکت کنندگان اصرار دارد سئوال خود را به زبان فرانسه بپرسد و بعد هم خودش به زبان فارسی برای سایرین ترجمه کند. با اینکه می گویند هیچ سئوالی احمقانه نیست و بنده هم قویا به این گفته اعتقاد دارم اما ...بگذریم ...خلاصه اینکه تحمل مدنی ام برای نشستن در مراسم پرسش و پاسخ بعد از نیم ساعت تمام می شود و از سالن بیرون می روم . چند نفری می آیند و آشنایی می دهند. یکی شرکت کننده یکی از کارگاههای آموزشی است . یکی دیگر در جلسه فلان سازمان مرا دیده است. .. اما از همه بیشتر دیدن آقای نمازی خوشحالم می کند. می گوید که کارنامه ام پیش او و مهرانگیز کار سیاه است برای اینکه خبری از آنها نمی گیرم.حق هم دارد. چند سالی است که حتی یک ایمیل خشک و خالی برایشان نفرستادم. از خودم خجالت می کشم. قول می دهم که خیلی زود به دفترش بروم . چند ساعت بعد می خواهم برای مهر انگیز کار در وب سایتش کامنتی بگذارم که فیلتر شکن کار نمی کند. با خودم فکر می کنم که حداقل کارکرد کنفرانس های وطنی این است که دیدارها تازه می شود مثل میهمانی های فامیلی که البته خیلی هم بد نیست

Saturday, December 09, 2006

صورت زشت فقر

وقتی وارد بانک می شوم داد و بیداد خانمی اولین چیزی است که توجه ام را جلب می کند. فکر می کنم باز دعوا سر صف ایستادن است. جالب است که بعد از این همه زندگی صفی هنوز یاد نگرفته ایم که چگونه حقوق همدیگر را درصف هایی که به ما تحمیل می شوند ، رعایت کنیم. بهر حال صدای خانم علاوه بر مساله همیشگی صف برای این بلند شده است که پیرمردی دستش را تن خانم زده است. همه به پیرمرد نگاه می کنند و من به زن...کمی بعد سعی می کنم جایم را در انتهای صف پیدا کنم. روی صندلی های بانک زنی نشسته است که بیشتر شبیه زنان روستاست. دستها و صورتش پینه بسته اند.برایم جالب است که بدانم اینجا چه می کند . چشمم به دختر و پسر جوانی می افتد که آنها هم روستایی به نظر می رسند. احساس می کنم که زن منتظر آنهاست. صدای آنها را می شنوم که ده هزار تومان را به حساب کسی می ریزند. دختر جوان با نگرانی از مامور بانک می پرسد که پول کی به دست فردی می رسد که پول را به حسابش ریخته اند مامور هم با مهربانی جواب می دهد همیشه این سئوال را می پرسی... دو روز دیگه می تونه پول رو برداشت کنه.. دختر و پسر و زن روستایی که بیرون می روند مامور با زبان آذری به همکارش می گوید: بیچاره هر ماه می آد ده هزار تومن برای برادرکوچیکترش می ریزه که تو یه ده کوره ای سربازه. اینها هفت سر عائله ان. پدرشون زمین گیر شده. زمینشون رو تو ده بالاکشیدن اومدن اینجا. شوهر همین دختره تو بازار... نگهبان ...ابنها هم همون جا می خوابن... وقتی این کلمات رو می شنوم یاد آدمهای زیادی می افتم که در شرایط مشابه ای (حتی خیلی بدتر) به سر می برند. یاد زن جوان و دو بچه خردسالش می افتم که در توالت عمومی پارک ... می خوابید. زن مقوا می گذاشت روی کاسه توالت و روی آن با بچه های کوچکش می خوابید. یاد طلا خانم می افتم که در میدان ولیعصر آدامس می فروخت و شکم نه سر عائله را پر می کرد. یادم می افتد که یک روز با ترس به محله اشان رفتم. پایین شهر نبود ، جایی بود که می شد آنرا گود شهر نامید. دیوار حیاط خانه طلا خانم جایی که در هر اتاقش یک خانوار زندگی می کرد با پارچه سیاه مزین شده بود. پرسیدم چرا گفتند دختر کوچک همسایه سرش را چند دقیقه ای بیرون کرده است که دزدیده اندش بعد از تجاوز او را کشته اند. یادآوری این تصاویر ، یادآوری فقر و بی عدالتی باعث می شود تا به شدت احساس ضعف و بیچارگی کنم. در کشوری زندگی می کنیم که میزان بالای بیکاری، توزیع نابرابر درآمد و نابرابری فرصت‌ها وجود دارد. تقریبا 20 درصد مردم کشور زیر خط فقر زندگی می‌کنند (ارزیابی عمومی کشوری سازمان ملل سال 2003) علاوه بر آن محرومیت‌های منطقه‌ای جدی نیز وجود دارد. با اینکه بسیار از فقر زدایی صحبت می شود واقعیت این است که مردم فقیرتر شده اند

Friday, December 08, 2006

Call to Action

The world needs your help! Every day, in every part of the world, girls are kept out of school, hit, ignored, forced to marry and have sex, sold as slaves, made to fight in wars and asked to sit silently while decisions are made for them – about them. These are all violations of their rights.Governments are asking how they can work to stop this discrimination and violence against girls. This question cannot be answered without you. Your recommendations and suggestions will be presented at the 51st annual Commission on the Status of Women at the United Nations headquarters in February-March 2007 and will influence how the world works to stop discrimination and violence against girls.

What to do:
Read the report, answer the questions at the end, and send your answers back to us by 15 January 2007. You can send us your answers in 3 ways:
Online: Log on to Voices of Youth (http://www.unicef.org/voy/) and click on “Stop discrimination and violence against girls” to fill in the online questionnaire.
Email: voy@unicef.org, with “Stop discrimination and violence against girls” in the subject line.
Mail: Voices of Youth, 3 UN Plaza, New York City, NY 10017, USA.

If you have any questions, or want to join in a discussion about this report, log on to a discussion on Voices of Youth at here,

Sunday, December 03, 2006

برف، نعمت یا عذاب

شب شنبه در تهران برف بارید. البته بالای شهر تهران، سالهاست که برف خیلی به پایین شهری ها آنقدر که با بالا شهری ها دوستی دارد، روی خوش نشان نمی دهد. بهر حال باریدن برف که در کشور خشک ما باید موجبات دست افشانی مردم را فراهم کند به علت مشکلاتی که در مدیریت شهری داریم به عذاب الهی تعببیر شد. مردم ساعتها در ترافیک خیابان ماندند. ساعت نزدیک به شش صبح بود که ماشین های زیادی بیشتر از ده ساعت در ترافیک اتوبان پارک وی مانده بودند با چهره هایی عصبانی و خسته که اگر کارد می زدی خونشان در نمی آمد. زودترش ساعت سه یا چهار بعد از نیمه شب ترافیک میدان ونک تا تجریش بعد از گذشت شش و هفت ساعت همچنان آنقدر گره خورده بود آنچنان که بعضی ها ماشین های خود را رها کردند و در سرما پیاده به سمت خانه های خود رفتند که معلوم نبود کجای شهر است. جالب است که همان شب میهمان یکی از برنامه های صدا و سیما به اسم عبور شیشه ای که گفتگو با شخصیت ها است ؛یک چیزی مثل گفتگوی داغ که شبکه های خارجی دارند؛ رئیس سازمان ترافیک شهری بود که خود آقای رئیس به علت ترافیک شهر حتی با موتور هم نتوانسته بود خودش را به برنامه زنده برساند. هر جای دنیا بود این مساله به یک لطفیه ملی تبدیل می شد یا دست کم مدیر مربوطه به صورت علنی توبیخ می شد. البته این مشکلی است که در تهران هر وقت باران یا برف می آید به شکلی نمود پیدا می کند. اینقدر خیابان ها با دقت و رعایت استاندارهای لازم ساخته شده اند که باران ملایم خدا سیل می شود. سیستم فاضلاب شهری هم که اینقدر پیشرفته است که تمام فضولات و کثافات شهر با کمی باران و برف از کانال ها به وسط خیابان ها بیرون می ریزد. حالا بگذریم به خدماتی که باید به بی خانمان ها در سرمای شهر داده شود و اصلا از آن خبری نیست. در خبرها می خوانیم که هر سال تعداد زیادی از افراد بی خانمان در سرما جان می بازند. وقتی به زمستان در کشورمان مخصوصا شهرم تهران فکر می کنم و بعد یاد کشورهایی می افتم که در زمستان حتی برای گنجشک ها در پارک های عمومی لانه می سازند از تفاوت ماه من با ماه گردون حسرت بر دلم می ماند