Sunday, October 30, 2005

Democratic Society

Years ago, I was thinking that my country requirements reach political reforms to establish a good society (democratic society). I was thinking a reformist president can transform Iranian society to a modern society where subjects are citizens, where citizens are feeling public ownership, where citizen's public ownership can motivate them to involve with their own society.

Some years later, I thought poverty as main obstacle is interfering citizen right to participation so economical modernity can establish a democratic society in my country.

After that, I learned about cultural modernity and how civic culture can be an efficient feature in citizenship building process. I though improvement civic culture of Iranians can inspire them to participate .

Now, I really have lost my theories. I just know Iran is not a simple case for implementation of different presumptions. Assumptions can have an unusual outcome here. Thus I'm wondering about a competent approach to construct a good society in Iran.

Saturday, October 29, 2005

!!بخش مستقل

برای اجلاس جهانی جامعه اطلاعاتی که در نوامبر سال جاری در تونس برگزار می شود، از طریق هانی .م. که عضو یکی از سازمان های غیر دولتی ایرانی دارای اعتبار نامه سازمان ملل است، ثبت نام کردم. از آنجایی که پول دولت برای شرکت در فرآیندهای بین المللی به معنی بدهکاری اخلاقی هم علاوه بر وابستگی سازمانی است از خیر هر کمک ملی برای شرکت گذشتم.می خواستم به عنوان یک علاقمند ایرانی به صورت کاملا مستقل از بخش غیر دولتی در اجلاس شرکت کنم. هانی زحمت تهیه نامه معرفی مرا به سفارت تونس هم را کشید با اینکه عضو سازمان مربوطه نبودم. قبل از اینکه نامه به دست من برسد، رئیس سازمان غیر دولتی مذکور که مویی در راه جامعه مدنی ایران سفید کرده است با من تماس گرفت که مطابق آئین نامه جدید ناظر بر سازمان های غیر دولتی شرکت من در اجلاس تونس باید به تایید هیات نظارت مستقردر وزارت کشور برسد. بعد هم آئین نامه را فاکس کرد. یادم افتاد که سالها در فرآیند اصلاح قانون سازمان های غیر دولتی درگیر بودم و دستاورد همه آن تلاش ها قانونی شده است که سازمان های غیر دولتی را نه تنها باور ندارد بلکه درصدد محدودیت و حذف آنهاست تا آنجایی که حتی شرکت یک سازمان غیر دولتی در جلسه آموزشی بین المللی یا اجلاس باید به تایید آقایان برسد. نمی فهمم این چه تعریفی از جامعه مدنی است که همه چیزش باید تحت کنترل بدبینانه دولت باشد اصلا اگر قرار بود دولت نسخه جامعه مدنی را هم بپیچد که اسم جامعه مدنی را بخش مستقل نمی گذاشتند

Sunday, October 23, 2005

Dark

Some times I am alone like a bird without home

Some times I am quiet like a silence without sound

Some times I am dark like a shadow without light

Some times I am wasteful like a poet without poem

آمین

برای یکی از دوستانم نوشتم که سحری که همیشه می شناختم مرا رها کرده است
این روزها خودم را گم کرده ام. آرزوهایم را و تمام چیزهایی که مرا با بودن گره می زد. این گم گشتگی غمگینم می کند. خودم را می خواهم ، می جویم و نمی یابم. می دانم که این درد دامنگیر بسیاری از آدمهایی است که اینجا می بینم اما تفاوت من با آنها شاید در این باشد که آنها دردشان را پذیرفته اند و به فراموشی سپرده اند و من هر لحظه، هر لحظه به خاطر می آورم که خود را گم کرده ام. این روزها برای بسیاری بهانه دعا کردن می آفریند . می خواهم با توسل به این بهانه بلند دعا کنم: خدایا مرا پیدا کن، خدایا آرزوهایم را معنا کن، خدا مرا با من آشتی بده .... آمین

Tuesday, October 11, 2005

من خودم را نمی فروشم، شما چطور؟


سینا برای خیلی از اطرافیان جوان روشنفکر و مدرنی یه نظر می رسید. نه برای اینکه به علوم تجربی بیشتر از قضا و قدر اعتقاد داشت ، نه برای اینکه موسیقی را به خوبی ریاضیات می فهمید، نه برای اینکه ارزش های درونی اش از تظاهر دینی کارکردهای قدرتمندتری داشت بلکه برای اینکه معتقد بود این اوست که دنیای اطرافش را می سازد بیشتر از اینکه به دنیای دست و پا گیر بیرونی اجازه دهد سرنوشت او را رقم بزند

سینا مثل همه مردان جوان با دختر جوانی آشنا شد. می گفت رفتار متین دختر را دوست دارد. دختر جوان اول کار دماغش را بالا گرفته بود و این خصوصیت به قول ویل دورانت سینا را شیفته تر کرده بود چرا که او را می جست و نمی یافت و این گونه دختر جوان برایش عزیزتر شده بود. زمانی گذشت تا اینکه اولین قرارشان را گذاشتند. آنها با هم بودند. یک سال نگذشته بود که سینا تصمیم گرفت با دختر که خیلی اصرار داشت سایرین او را دوست دختر او خطاب نکنند ازدواج کند

من سینا به خوبی خودم می شناختم. به او گفتم با اینکه لباس های مدرن به تن دارد هنوز سنتی فکر می کند. چرا که تعهد اخلاقی به یک زن ازدواج به سرعت با او نیست بهتر است که فرصت بیشتری به هر دو در سایه این آشنایی داده شود. گفت که احساس خوبی با دختر جوان دارد و نمی خواهد با آبروی او بازی کند

به خواستگاری که رفت تازه فهمید که اگر او هم نخواهد مالک همسر آینده اش باشد جامعه با ارزش های سنتی اش این مالکیت را بر اوتحمیل می کنند. گفتند مهریه عروس خانم باید به اندازه تاریخ تولد شمسی اش باشد. سینا گفت که ارزش دختر جوان برای او بیشتر از این است که رقمی برای او مقرر شود. گفتند مهریه نه دادنی است و نه گرفتنی اما ارزش دختر در چشم مردم مهریه اوست. در پایان کار به نظر می رسید به هزار سکه طلا راضی شده اند. با این وجود سینا گفت که او توان پرداخت این رقم را ندارد و عروس خانم به او این آرامش را داد که جلوی فامیل رقم بالای مرا فریاد بزنید خود من بعدا در خلوت نیمی از آن را می بخشم

دوران نامزدی آنها گذشت و کم کم زمان مراسم عروسی می رسید. عروس خانم به حرف مردم آنقدر اعتقاد داشت که از همان ابتدا چشم و هم چشمی را به رخ سینا می کشید. اما سینا می گفت دختر خوبی است کمی تحت تاثیر مادرش است یعد که با جامعه بزرگتری آشنا شود هوای مادی بودن از سرش می افتد. سینا با کلی قرض توانست آپارتمانی را بخرد. اما خرید آپارتمان ابتدای لیست هزینه های کمر شکن بود. بدتر از لیست بلند بالای مطالباتی که رسوم پوسیده برای او و خانواده اش ساخته بود این حقیقت آزارش می داد که همه چیز را برای دیگرانی که نمی شناسد انجام می دهد. چماق مقایسه بالای سر او بود تا هر لحظه بر سرش کوبیده شود. سینا فهمیده بود که دختر جوان مادی و سنتی است اما هنوز فکر می کرد فقر تجربه های اجتماعی باعث این نقصیه در اوست و بعد از اینکه دختر جوان دنیای جدیدی را بشناسد تعدیل خواهد شد


دختر جوان مهربان بود. شیرین بود. متین بود . تحصیلکرده بود اما سنتی بودنش او را از مقام همراهی به سطح " زن یکی بودن" پایین می کشید . اعتقاد داشت که وظیفه مرد تامین معاش خانواده و وظیفه زن نیکو شوهر داری است. نماز می خواند و روزه می گرفت اما بیش از روسفیدی در برابر خدای یکتا سربلندی در برابر فامیل و دوست را باور داشت . می گفت که سینا را دوست دارد اما به نظر می رسید لباس سینا در مقام شوهر او بودن و اصولا این وظیفه شو هر کردن است که او را به سینا نزدیک کرده است

یک هفته قبل از مراسم عقد و عروسی دختر جوان گفت که برای اینکه از نامزد برادرش کم نیآورد باید مهریه او به هزار و صد و چهارده افزایش پیدا کند. به سینا بر خورده بود. فکر می کرد عشق در این معامله شرمنده تر از آن است که سر بلند کند. فکر می کرد که روحیه ناخودآگاه حسابگری دختر جوان و مادرش او را دچار تردیدی عظیم کرده است که آیا می شود خوشبختی را در زندگی جستجو کرد که برای تظاهر ساخته شده است


سینا سرخورده شده بود. دختر جوان را دوست داشت و با شایستگی های او آشنا بود. مرا که دید گفت اگر دوباره بخواهد ازدواج کند دنبال موجودی می گردد که در مقام زن خانه ، نیازهای اولیه او تامین کند درست مثل نقشی که زن در یک جامعه سنتی دارد. گفت که هدف از ازدواج برای او تامین مشروع نیازهای جنسی اش نیوده است. گفت که می خواسته رابطه ای خلاق و برابر را با زنی ایجاد کند که در سایه ازدواج تا همیشه به عنوان همراه او باقی می ماند اما حالا به این نتیجه رسیده است که در جامعه ای که قوانین ، سنتها، ارزشها و انسانهایی با تربیت سنتی دارد ، گام مدرن برداشتن به معنای قربانی شدن است. گفت وقتی ارزشها ، سنتها زن را به عنوان کالایی خریدنی ارائه می کند و زمانی که خود زنان با افتخار پز قیمتشان را می دهند چطور می توان از رابطه انسانی برابر زن و مرد سخن راند. گفت که مهریه، نفقه، هدایای دوران نامزدی، عروسی آنچنانی و ... قیمتهایی است که جامعه بر مردانی مثل او تحمیل می کند تا به آنان بقبولاند که این زن خریدنی است و پس از پایان این معامله شش دانگ مال وی می شود

سینا راست می گفت به خاطر همین به جای آنکه پاسخی به او بدهم یا تلاشی برای آرام کردنش کنم ، سکوت کردم . به او نگفتم که دختر جوان خود قربانی جامعه ای است که به او می قبولاند ارزش واقعی اش با معیارهای مادی و براق پاس داشته می شود. می دانستم که به خوبی این نکته را می داند. از او خداحافظی کردم و این یادداشت را نوشتم . البته نمی دانم شرح روایت واقعی او می تواند این سئوال را برای ما زنان ترسیم کند که چقدر خود ما به معامله ارزشهایمان تن می دهیم و آن را با باید ها و نبایدها، با چشم و هم چشمی ها و با هزار ارزش تو خالی دیگر طاق می زنیم