Monday, September 05, 2005

روح می خواند

می خواهم شعر بگویم
وه ... چه غوغایی

اخطارِ خشنِ تگرگ رهروان را می ترساند
زوزه سوزی تنِ لخت بچه کلاغها را
در رویای امنیت تن مادر می لرزاند و
من در حریم تنگ قلم و شعر آرام نشسته ام
می جویم پستو خانه های خیال را
شاید بیابم آغاز شعری را که پایان ندارد

واژه هایم کجاست؟
خدایم دلم را دیگر غوغایی نیست
چشمهایم مرده اند
دیگر فقط و فقط می بینند

دستهایم بوی خاک می دهند
غروب با همه وسعتش اندک تن مرا فرا گرفته است
و روح من در ستیزی نابرابر مغلوب فرسایش شده است

می خواهم شعر بگویم
یاری ام کنید شاعران اسطوره ای

دلم همه شعرم است
اگر نخوانم، دلم می میرد
یاری ام کنید شاعران اسطوره ای


شعر رهانیدن روح است
از بغض و غم و تنهایی
روح اگر شعر نگوید، تنهاست

روح اگر شعر نگوید با که بگوید
همسایه ها همه رفتند
که دیگر کسی برای پرندگانِ مهاجر لانه نمی سازد
که زمستان به گنجشکها و سگهای معصومِ خیابانی می خندد
که گدایان هم باید صدقه بدهند
که تاریکی را مادران قصه نگویند
که شیطانک ها را اهرمنان با شمشیر چوبی نکشند
که غروبها رااز دریچه خیس نگاه ننگرند
که سنگ هم عاشق است و عشق را دوره می کند
پس آیا با جسمی عاشق می توان بال پرندگانِ آبی را شکست؟
که مرداب هم آرزو می کند
که کلاغ هم زیبایی می فهمد
که شب هم رنگ می آفریند
که سگ هم سجده می کند

یاری ام کنید شاعران اسطوره ای
مرغک بیچاره ای را تنها نگذارید

روح اگر شعر نگوید
بغض تا وسوسه مرگ تداوم خواهد یافت0
هزار کلمه که مفاهیم بی نهایت را می کشند
در بی پایان وَهم من بلعیده می شوند و
ذوق در این خزان غم افزا سبزی اش را به کلمات می فروشد

می خواهم شعری بگویم000